خستهام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظههای کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری
آفتاب زرد و غمگین، پلههای رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینهبسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشمانتظاری
صندلیهای خمیده، میزهای صفکشیده
خندههای لب پریده، گریههای اختیاری
عصر جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسههای بیخیالی، صندلیهای خماری
سرنوشت روزها را روی هم سنجاق کردم
شنبههای بیپناهی، جمعههای بیقراری
عاقبت پروندهام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحهی باز حوادث:
در ستون تسلیتها نامی از ما یادگاری
"قیصر امین پور"
خداوندا پریشانم ریا تا کی ؟
تظاهر های خالی از صداقت های انسانی ؟
دروغین پایه های یاری یاران
دریغا از رفاقت های بی پایان
دریغا از صداقت های پی در پی
چه سود از صدق بی حاصل ؟
چه سود از مهر عشق آگین که سودا میشود با "رنگ"...؟
از آن مِهری که معنای "وظیفه "مُهر برآن است ؟
کسی قدرت نمی داند
کسی یارت نمی داند
کتاب مهربانی های چشمان غمینت را
ببندوداغ کن دستان مهرانگیز ومستور ومتینت را
که داغت می کنند آنان
زمینت می زنند وبندبند استخوانهای نحیفت را
میان آتشی از کینه می ریزند
صدیقانه کلام روح وجانت را
به زشتیِ دروغینِ دورنگی می کشانند
"ریا"از جسم وجانِ غرق در نیرنگشان می ریزد امّا باز هم آنان
به پستی صدق را رخ می نمایانند
چه ویرانه خراباتیست این دنیا
به هرکه دست یاری میدهی از روی یکرنگی
"به سختی می زند خنجر به پشت ساده گی هایت "
کلامم با توای قلب غمین از غربت غمبار ما این است:
که زین پس درب قصرمهر خود مگشا
دگر باور مکن بازیگریهای ریاکاران
که در دامانشان تزویر جادارد
دگر دست رفاقت با کسی مفشار
که اینان نارفیقند ونمک نشناس
به پستی بشکنندت دست وتنهایت رها سازند
چه سود از صدق بی حاصل
چه سود از مهر عشق آگین که سودا می شود با "رنگ"
از آن مِهری که معنای "وظیفه"مُهر برآن است
کسی قدرت نمی داند
کسی یارت نمی خواند......
پله ها در پیش رویم ، یک به یک دیوار شد
زیر هر سقفی که رفتم ، بر سرم آوار شد
خرق عادت کردم اما بر علیه خویشتن
تا به گرد گردنم پیچد ، عصایم مار شد
اژدهای خفتهای بود ، آن زمین استوار
زیر پایم ناگه از خواب قرون ، بیدار شد
مرغ دستآموز خوشخوان کرکسی شد لاشهخوار
و آن غزال خانگی برگشت و گرگی هار شد
گل فراموشی و هر گلبانگ ، خاموشی گرفت
بس که در گلشن ، شبیخون خزان ، تکرار شد
تا بیاویزند از اینان ، آرزوهای مرا
جا به جا در باغ ویران هر درختی دار شد
زندگی با تو چه کرد ، ای عاشق شاعر ! مگر
کان دل پر آرزو ، از آرزو ، بیزار شد
بسته خواهد ماند این در ، همچنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبههای مشت مان رگبار شد
زهره ی سقراط با ما نیست رویاروی مرگ
ورنه جام روزگار ، از شوکران سرشار شد
حسین منزوی
بچه که بودیم چه دل بزرگی داشتم
اکنون که بزرگم چه دلتنگم
کاش دلم به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودم که حرفهاش
را از نگاهش می شد خوند
کاش برای حرف زدن
نیازی به صحبت کردن نداشتم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلب ها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ام که سکوت کرده ام
دنیا را ببین ...
بچه که بودم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ام و از چشمهایم می آید!
بچه که بودم همه چشمای خیسم رو میدیدن
بزرگ شدم و هیچکی نمیبینه
بچه بودم تو جمع گریه می کردم
بزرگ شدم تو خلوت
بچه بودم راحت دلم نمی شکست
بزرگ شدم خیلی آسون دلم می شکنه
بچه بودم همه رو 10 تا دوست داشتم
بزرگ که شدم بعضی ها رو هیچی
بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست دارم
بچه که بودم قضاوت نمی کردم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که
اندازه دوست داشتنم تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو
به اندازه همون بچگی 10 تا دوست داشتم
بچه که بودم اگه با کسی
دعوا میکردم 1 ساعت بعد از یادم می رفت
بزرگ که شدم گاهی دعواهام سالها تو یادم موند و آشتی نکردم
بچه که بودم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدم
بزرگ که شدم حتی 100 تا کلاف نخ هم سرگرمم نمیکنه
بچه که بودم بزرگترین آرزوم داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدم کوچکترین آرزوم داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودم آرزوم بزرگ شدن بود
بزرگ که شدم حسرت برگشتن به بچگی رو دارم
بچه که بودم تو بازیهام همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردم
بزرگ که شدم همش تو خیالم بر میگردم به بچگی
بچه بودم درد دل ها را به هزار ناله می گفتم و همه می فهمیدند
بزرگ شده ام، درد دل را به صد زبان به کسی می گویم ...
اما هیچ کس نمی فهمد
بچه که بودم دوستیام تا نداشت
بزرگ که شدم همه دوستیام تا داره
بچه که بودم، بچه بودم
بزرگ که شدم، بزرگ که نشدم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستم
ای کاش با همون صفتهای خوب و پاک بزرگ می شدیم.
این روسری آشفته یک موی بلند است
آشفتگی موی تو دیــــــوانه کننده ست
بالقوّه سپید است زن اما زنِ این شعر
موزون و مخیّل شده و قافیه مند است
در فوج مدلهای مدرنیته هنــــــــــــوز او
ابروش کمان دارد و گیسوش کمند است
پرواز تماشـــــــــــــایی موهای رهایش
تصویر رها کردن یک دسته پرنده ست
دل غرق نگاهیست کــــه مابین دو پلکش
یه قهوه ای ِ سوخته ی ِ خیره کننده ست
با اخم به تشخیص پزشکان سرطان زاست
خندیدن او عامل بیماری قند است
تصویر دلش با کمک چشم مسلح
انگار که سنگی تهِ شیئیِ شکننده است
شاید به صنوبــــــــر نرسد قامتش امـــــــا
نسبت به میانگینِ همین دوره بلند است
ماه است و بعید است که خورشید نداند
میزان حضور و حذرش چند به چند است
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
|
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!
کاش در باور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پیدا می شد
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده ی عشق
آفریننده ماست
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد -به گمانم-
کوچک و بعید
در پی سودایی ست که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
***
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی، قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند
و به جز از ایمانش
هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند
مغزها پر نشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند
که به جای مغز، دل ها را تسخیر کند
از کتاب تاریخ، جنگ را بردارند
در کلاس انشا، هر کسی حرف دلش را بزند
غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا، کسی بعد از این
باز همواره نگوید: هرگز
و به آسانی هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پاییز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق
کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل و دشت
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم :
عدل
آزادی
قانون
شادی
امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ایم
***
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما
سروده ی: مرحوم مجتبی کاشانی
متخلص به: سالک
پا به پای کودکی هایم بیا
کفش هایت را به پا کن تا به تا
قاه قاه خنده ات را ساز کن
باز هم با خنده ات اعجاز کن
پا بکوب و لج کن و راضی نشو
با کسی جز عشق همبازی نشو
بچه های کوچه را هم کن خبر
عاقلی را یک شب از یادت ببر
خاله بازی کن به رسم کودکی
با همان چادر نماز پولکی
طعم چای و قوری گلدارمان
لحظه های ناب بی تکرارمان
مادری از جنس باران داشتیم
در کنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اسطوره دنیای ما
قهرمان باور زیبای ما
قصه های هر شب مادربزرگ
ماجرای بزبز قندی و گرگ
غصه هرگز فرصت جولان نداشت
خنده های کودکی پایان نداشت
هرکسی رنگ خودش, بی شیله بود
ثروت هر بچه قدری تیله بود
ای شریک نان و گردو و پنیر !
همکلاسی ! باز دستم را بگیر
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست
آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟
حال ما را از کسی پرسیده ای؟
مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
حسرت پرواز داری در قفس؟
می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟
رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟
رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟
آسمان باورت مهتابی است ؟
هرکجایی, شعر باران را بخوان
ساده باش و باز هم کودک بمان
باز باران با ترانه ، گریه کن !
کودکی تو ، کودکانه گریه کن!
ای رفیق روزهای گرم و سرد
سادگی هایم به سویم باز گرد!
سروده دکتر مجدالدین میرفخرایی، متخلص به گلچین گیلانی
کاش چون پاییز بودم … کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه … چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند …شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من …
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم … کاش چون پایز بودم