سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از جمله چیزهایی که پستی دنیا را به تو نشان می دهد، آن است که خداوند ـ جلّ ثناؤه ـ بساط آن را از رویت وجّه و اختیار، از سرِ اولیا و دوستانش برکشیده و از روی آزمون و فتنه، آن را برای دشمنانش گسترده است. [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :17
بازدید دیروز :15
کل بازدید :36811
تعداد کل یاداشته ها : 63
103/2/7
8:30 ع

تازگی ها آفتاب از خود جوابش کرده است
همنشین سایه های اضطرابش کرده است

حال و روزش مثل آدم های معمولی که نیست
غیر عادی بودن دنیا خرابش کرده است

برگ را و مرگ را، پاییز را حس می کند
زرد و سرخ و ارغوانی ها مجابش کرده است

شرح حال بودنش اندازهء یک صفحه نیست،
داغ دارد؛ باغ بی برگی کتابش کرده است

ماهی روحم به اقیانوس هم راضی نبود؛
طفلکی لالایی این برکه خوابش کرده است

طفلکی یک لحظه غفلت کرد،
                         عاشق شد...
                                   و بعــد
تازه فهمیدم کسی آدم حسابش کرده است!!!

تازگی ها، آه اما تازگی ها ،تازگی... 
تازگی ها آفتاب از خود جوابش کرده است


شعر ،
  
  

خداوندا...

 

چه شد آیات قرآنی؟ چه شد آن راه نورانی؟

چه شد دستت؟

چه شد رحمت؟

چرا اینگونه بی تابم؟

تو دوری یا که من خوابم؟

چرا هستی گهی روشن... چنان روشن که میترسم

نه از نورت که از هستت

نه از هستت که از بودت

ولی

ولی... ناگه چنان پرمیکشی تا اوج و دورازمن

فرو میماند از دنیا نگاه پرتمنایم

نگاه زار وگریانم

دودست سرد و لرزانم

به گردش میبری تا اوج

ومیکوبی به دامانم

نمیدانم... نمیدانم...

اگر گاهی تو خاموشی

وگه من را فراموشی

ولی دانم که تو هستی

همین جایی که من هستم

درون من و در قلبم

خداوندا بگیر این قلب پردرد را

اگر خواهی صفایش ده

اگر خواهی جلایش ده

‍ 


شعر ،
  
  

یاد آرم که تو بودی و من و خلوت و خاموشی شب

 

و فضا پر شده از عطر دلارای خداوند بزرگ

و تو جاری شده بودی چون رود

باهمان زمزمه ی جادویی

در همه چشم و دل و جان و تنم

"نغمه ی مرغ شباویز

عطر خوب شب بو

و سکوت من و شب در هم آمیخته بود"

ترس گمگشتن و دلشوره ی از تاریکی

ز دلم پر زده بود

و هراس گذر ثانیه ها بی قرارم می کرد

لحن زیبای کلامت و حریر سخنت

نرم نرمک زنوازش چو غزل

می نشست بر دل من

غرق دریای وجودت شده بودم آن شب

و تو آرام و عمیق نگهم می کردی

و ندانستی در آن گرماگرم

شب چشمان تو و راز تو و مخمل ناز نگهت

می کشانید مرا تا به کجا...........

.

.

.

سالها میگذرد زان شب رویایی ناب

وکنون جای تو خالیست

میان من و خاموشی شب

وسکوت...........

و سکوتم همه فریاد من است

و هراسم گذر ثانیه هاست

که چه آرام و خرام

غافل از خاطر آزرده ی من

از کنار شب من میگذرند

آه از فاصله ها که چنین بی رحمند........


شعر ،
  
  

کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد

وه، چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند، شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی

نغمه ی من
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته

پیش رویم
چهره تلخ زمستانی جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم، 
کاش چون پاییز بودم

فروغ فرخزاد


شعر ،
  
  

منم زیبا...


[تصویر: f008982430.jpg]



 

بخوان ما را

منم پروردگارت

خالقت از ذره­ای ناچیز

صدایم کن مرا

آموزگار قادر خود را

قلم را، علم را، من هدیه­ات کردم

بخوان ما را

منم معشوق زیبایت

منم نزدیک­تر از تو، به تو

اینک صدایم کن

رها کن غیر ما را، سوی ما باز آ

منم پروردگار پاک بی­همتا

منم زیبا، که زیبا بنده­ام را دوست می­دارم

تو بگشا گوش دل

پروردگارت با تو می­گوید:

تو را در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

بساط روزی خود را به من بسپار

رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را

تو راه بندگی طی کن

عزیزا، من خدایی خوب می­دانم

تو دعوت کن مرا بر خود

به اشکی، یا صدایی، میهمانم کن

که من چشمان اشک­آلوده­ات را دوست می­دارم

طلب کن خالق خود را

بجو ما را

تو خواهی یافت

که عاشق می­شوی بر ما

و عاشق می­شوم بر تو

که وصل عاشق و معشوق هم

آهسته می­گویم، خدایی عالمی دارد

قسم بر عاشقان پاک باایمان

قسم بر اسب­های خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن

تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن، اما دور

رهایت من نخواهم کرد

بخوان ما را

که می­گوید که تو خواندن نمی­دانی؟

تو بگشا لب

تو غیر از ما خدای دیگری داری؟

رها کن غیر ما را

آشتی کن با خدای خود

تو غیر از ما چه می­جویی؟

تو با هرکس به جز با ما، چه می­گویی؟

و تو بی من چه داری؟ هیچ!

بگو با من چه کم داری عزیزم، هیچ!!

هزاران کهکشان و کوه و دریا را

و خورشید و گیاه و نور و هستی را

برای جلوه خود آفریدم من

ولی وقتی تو را من آفریدم

بر خودم احسنت می­گفتم

تویی زیباتر از خورشید زیبایم

تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا، چیزی چون تو را کم داشت

تو ای محبوب­تر مهمان دنیایم

نمی­خوانی چرا ما را؟؟

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می­گردد؟

هزاران توبه­ات را گرچه بشکستی

ببینم، من تو را از درگهم راندم؟

اگر در روزگار سختیت خواندی مرا

اما به روز شادیت، یک لحظه هم یادم نمی­کردی

به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟

که می­ترساندت از من؟

رها کن آن خدای دور

آن نامهربان معبود

آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت، خالقت

اینک صدایم کن مرا، با قطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را

با زبان بسته­ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته­ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکیم

آیا عزیزم، حاجتی داری؟

تو ای از ما

کنون برگشته­ای، اما

کلام آشتی را تو نمی ­دانی؟

ببینم، چشم­های خیست آیا، گفته­ای دارند؟

بخوان ما را

بگردان قبله­ات را سوی ما

اینک وضویی کن

خجالت می­کشی از من

بگو، جز من، کس دیگر نمی­فهمد

به نجوایی صدایم کن

بدان آغوش من باز است

برای درک آغوشم

شروع کن

یک قدم با تو

تمام گام­های مانده­اش با من


شعر ،
  
  

غم دنیا نخواهد یافت پایان

خوشا در بر رخ شادی‌گشایان

 

خوشا دل‌های خوش، جان‌های خرسند

خوشا نیروی هستی‌زای لبخند

 

خوشا لبخند شادی‌آفرینان

که شادی روید از لبخند اینان

 

نمی‌دانی- دریغا- چیست شادی

که می‌گویی: به گیتی نیست شادی

 

نه شادی از هوا بارد چو باران

که جامی پر کنی  از جویباران

 

نه شادی را به دکان می‌فروشند

که سیل مشتری بر آن بجوشند

 

چه خوش فرمود آن پیر خردمند

وزین خوشتر نباشد در جهان پند

 

اگر خونین دلی از جور ایام

« لب خندان بیاور چون لب جام»

 

 

به پیش اهل دل گنجی‌ست شادی

که دستاورد بی‌رنجی ست شادی

 

به آن کس می‌دهد این گنج گوهر

که پیش آرد دلی لبخندپرور

 

به آن کس می‌رسد زین گنج بسیار

که باشد شادمانی را سزاوار

 

نه از این جفت و از آن طاق یابی

که شادی را به استحقاق یابی

 

جهان در بر رخ  انسان نبندد

به روی هر که خندان است خندد

 

چو گل هرجا که لبخند آفرینی

به هر سو رو کنی لبخند بینی

 

چه اشکت همنفس باشد، چه لبخند

ز عمرت لحظه لحظه می‌ربایند

 

گذشت لحظه را آسان نگیری

چو پایان یافت پایان می‌پذیری

 

مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم

به هر حالت تبسم کن، تبسم! 

 فریدون مشیری 


شعر ،