خداوندا...
چه شد آیات قرآنی؟ چه شد آن راه نورانی؟
چه شد دستت؟
چه شد رحمت؟
چرا اینگونه بی تابم؟
تو دوری یا که من خوابم؟
چرا هستی گهی روشن... چنان روشن که میترسم
نه از نورت که از هستت
نه از هستت که از بودت
ولی
ولی... ناگه چنان پرمیکشی تا اوج و دورازمن
فرو میماند از دنیا نگاه پرتمنایم
نگاه زار وگریانم
دودست سرد و لرزانم
به گردش میبری تا اوج
ومیکوبی به دامانم
نمیدانم... نمیدانم...
اگر گاهی تو خاموشی
وگه من را فراموشی
ولی دانم که تو هستی
همین جایی که من هستم
درون من و در قلبم
خداوندا بگیر این قلب پردرد را
اگر خواهی صفایش ده
اگر خواهی جلایش ده