قرن ما شاعر اگر داشت هوا بهتر بود
خارها هم کمتر نبود از گل بسا گل تر بود
قرن ما شاعر اگر داشت
کبوتر با کبوتر،باز با باز نبود!
وای بر ما
وای بر ما
که تصور کردیم
عشق را باید کشت
در چنین قرنی که دانش حاکم است
عشق را از "صحنه"دور انداختن
دیوانگیست
درماندگیست
شرمندگیست
قرن
قرن آتش نیست!
قرن ،قرن یک هوای تازه است
فکرها را شست و شویی لازم است
گم شدیم در میان خویشتن
جست و جویی لازم است
نازنینا
از سفیدی تا سیاهی را
سفر باید کنیم
یادم باشد حرفی نزنم که دلی بلرزد... خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است ....
وتنها دل ما دل نیست.... یادم باشد جواب کینه را با کمتر از مهر ؛
و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم....
یادم باشد
باید در برابر فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم....
یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم و از آسمان
درسِ پـاک زیستن....
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست...
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند ....
یادم باشد..............
برایت آرزو دارم
که نور نازک قلبت? به تاریکی نیامیزد.
که چشمانت?به زیبایی ببیند زندگی ها را.
چو باران?آبی و زیبا
بباری?شادمانه روی گرد غم
به دور از دل گرفتن ها.
برایت آرزو دارم
به تنهایی نیالاید
خدا? این قلب پاکت را
و همواره به دستانت بیاویزد
چراغ راه خوشبختی.
بدانی آنچه را اینک نمیدانی.
برایت آرزو دارم
سعادت را?طراوت را?
بهشت و بهترین بهترین ها را.
عزیز روز های من
خدا را می دهم سو گند
که در قلبم برای تو
خدارا آرزو دارم.
واینک این منم حیران وسرگردان
در این بیغوله ی دنیا
میان این همه چون و چراهایی
که همچون گردبادی سرکش و مهلک
به هر سو می کشاند پیکر فرسوده ی من را
نمی دانم که فردایم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم
لیک می خواهم
که چون نیلوفرآبی بیابم آفتابم را
رهایی یابم از هر بندی و دستی
و بنشینم کنار چشمه ی ادراک
بنوشم از زلال آبی ایمان
شوم لبریز از حس شکوفایی
به دست آرم سکوتم را
و دریابم خدایم را
و دریابم خودم را من
الهی رهنمایم باش.......
سهم امشب من
از تمام آسمان
شاید
همین یک " آه " باشد
که از بستر تنهایی بی نهایتم
... تا آن دوردست ها که هستی
جاریست
به سویت
پروازی به راه دارم
همین امشب...
خوبم...باور کنید...
اشکها را ریخته ام...غصه ها را خورده ام...
نبودنها را شمرده ام...
این روزها که میگذرد خالی ام...
خالی از خشم،نفرت،دلتنگی ...و حتی از عشق...
خالی ام از احساس...
داریم به آخر پائیز میرسیم، همه دم میزنند از شمردن جوجهها!
روی تختت امشب،
بشمار، تعداد دلهایی را که به دست آوردی…
بشمار، تعداد لبخندهایی که بر لب دوستانت نشاندی…
بشمار، تعداد اشکهایی که از سر شوق و غم ریختی…
فصل زردی بود، تو چقدر سبز بودی؟!
جوجهها را بعداً با هم میشماریم… !!!