سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه اندیشناک پایان است، از فرو رفتن در آنچه نمی داند، باز ایستد و هرکه ندانسته به کاری بشتابد، خود را خوار کند [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :8
کل بازدید :37805
تعداد کل یاداشته ها : 63
103/9/3
1:39 ص

قرن ما شاعر اگر داشت هوا بهتر بود 
خارها هم کمتر نبود از گل بسا گل تر بود
قرن ما شاعر اگر داشت
کبوتر با کبوتر،باز با باز نبود!
وای بر ما
وای بر ما
که تصور کردیم
عشق را باید کشت
در چنین قرنی که دانش حاکم است
عشق را از "صحنه"دور انداختن
دیوانگیست
درماندگیست
شرمندگیست
قرن
قرن آتش نیست!
قرن ،قرن یک هوای تازه است
فکرها را شست و شویی لازم است
گم شدیم در میان خویشتن
جست و جویی لازم است
نازنینا
از سفیدی تا سیاهی را
سفر باید کنیم


  

یادم باشد حرفی نزنم که دلی بلرزد... خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

یادم باشد که روز و روزگار خوش است ....

وتنها دل ما دل نیست.... یادم باشد جواب کینه را با کمتر از مهر ؛

و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم....

یادم باشد

باید در برابر فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم....

یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم و از آسمان

درسِ پـاک زیستن....

یادم باشد سنگ خیلی تنهاست...

یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند ....

یادم باشد..............


92/2/1::: 11:48 ص
نظر()
  

برایت آرزو دارم

که نور نازک قلبت? به تاریکی نیامیزد.

که چشمانت?به زیبایی ببیند زندگی ها را.

چو باران?آبی و زیبا

بباری?شادمانه روی گرد غم

به دور از دل گرفتن ها.

 

برایت آرزو دارم

به تنهایی نیالاید

خدا? این قلب پاکت را

و همواره به دستانت بیاویزد

چراغ راه خوشبختی.

بدانی آنچه را اینک نمیدانی.

 

برایت آرزو دارم

سعادت را?طراوت را?

بهشت و بهترین بهترین ها را.

عزیز روز های من

خدا را می دهم سو گند

که در قلبم برای تو

خدارا آرزو دارم.


  

 



دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بفهمی زندگی بی عشق نازیباست

دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی

به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی

بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها

بخوانی نغمه ای با مهر

دعایت می کنم، در آسمان سینه ات

خورشید مهری رخ بتاباند

دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی

بیاید راه چشمت را

سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر

دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی

با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را

دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا

تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری

و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد

مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است

دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد

با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست

شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا

بخوانی خالق خود را

اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور

ببوسی سجده گاه خالق خود را

دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی

پیدا شوی در او

دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و

با او بگویی:

بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست

دعایت می کنم، روزی

نسیمی خوشه اندیشه ات را

گرد و خاک غم بروباند

کلام گرم محبوبی

تو را عاشق کند بر نور

دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی

با موج های آبی دریا به رقص آیی

و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی

بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی

لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی

به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

در میان هستی بی انتها باید تو می بودی

بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا

برایت آرزو دارم

که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو

اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بگیرد آن زبانت

دست و پایت گم شود

رخساره ات گلگون شود

آهسته زیر لب بگویی، آمدم

به هنگام سلام گرم محبوبت

و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را

ندانی کیستی

معشوق عاشق؟

عاشق معشوق؟

آری، بگویی هیچ کس

دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی

ببندی کوله بارت را

تو را در لحظه های روشن با او

دعایت می کنم ای مهربان همراه

تو هم ای خوب من

گاهی دعایم کن

 


  

واینک این منم حیران وسرگردان

 

در این بیغوله ی دنیا

میان این همه چون و چراهایی

که همچون گردبادی سرکش و مهلک

به هر سو می کشاند پیکر فرسوده ی من را

نمی دانم که فردایم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم

لیک می خواهم

که چون نیلوفرآبی بیابم آفتابم را

رهایی یابم از هر بندی و دستی

و بنشینم کنار چشمه ی ادراک

بنوشم از زلال آبی ایمان

شوم لبریز از حس شکوفایی

به دست آرم سکوتم را

و دریابم خدایم را

و دریابم خودم را من

الهی رهنمایم باش.......


91/10/15::: 5:1 ع
نظر()
  

سهم امشب من

از تمام آسمان

شاید

همین یک " آه " باشد

که از بستر تنهایی بی نهایتم

... تا آن دوردست ها که هستی

جاریست

به سویت

پروازی به راه دارم

همین امشب... 






91/9/29::: 10:37 ع
نظر()
  

 
الا ای برف!
چه می ‏باری بر این دنیای ناپاکی؟
بر این دنیا که هر جایش
رد پا از خبیثی است

مبار ای برف!
تو روح آسمان همراه خود داری
تو پیوندی میان عشق و پروازی
تو را حیف است باریدن به ایوان سیاهی‏ها
تو که فصل سپیدی را سرآغازی
مبار ای برف!
 


  

خوبم...باور کنید...

اشکها را ریخته ام...غصه ها را خورده ام...

نبودنها را شمرده ام...

این روزها که میگذرد خالی ام...

خالی از خشم،نفرت،دلتنگی ...و حتی از عشق...

خالی ام از احساس...




  

داریم به آخر پائیز میرسیم، همه دم می‌زنند از شمردن جوجه‌ها!
روی تختت امشب،
بشمار، تعداد دل‌هایی را که به دست آوردی…
بشمار، تعداد لبخند‌هایی که بر لب دوستانت نشاندی…
بشمار، تعداد اشک‌هایی که از سر شوق و غم ریختی…
فصل زردی بود، تو چقدر سبز بودی؟!
جوجه‌ها را بعداً با هم می‌شماریم… !!!


  

قفسی خواهم ساخت

سهم من از دنیا...

قفس و تنهاییست!

من به تنهایی خویش

مغرورم!

نه کسی در دوردست

نه کسی نزدیک است

و امید من

فقط تنهایی است...

تو برو شاد بمان

غم و تو

ممکن نیست

قفسم مال من است...

تو برو پرواز کن!