تازگی ها آفتاب از خود جوابش کرده است
همنشین سایه های اضطرابش کرده است
حال و روزش مثل آدم های معمولی که نیست
غیر عادی بودن دنیا خرابش کرده است
برگ را و مرگ را، پاییز را حس می کند
زرد و سرخ و ارغوانی ها مجابش کرده است
شرح حال بودنش اندازهء یک صفحه نیست،
داغ دارد؛ باغ بی برگی کتابش کرده است
ماهی روحم به اقیانوس هم راضی نبود؛
طفلکی لالایی این برکه خوابش کرده است
طفلکی یک لحظه غفلت کرد،
عاشق شد...
و بعــد
تازه فهمیدم کسی آدم حسابش کرده است!!!
خداوندا...
چه شد آیات قرآنی؟ چه شد آن راه نورانی؟
چه شد دستت؟
چه شد رحمت؟
چرا اینگونه بی تابم؟
تو دوری یا که من خوابم؟
چرا هستی گهی روشن... چنان روشن که میترسم
نه از نورت که از هستت
نه از هستت که از بودت
ولی
ولی... ناگه چنان پرمیکشی تا اوج و دورازمن
فرو میماند از دنیا نگاه پرتمنایم
نگاه زار وگریانم
دودست سرد و لرزانم
به گردش میبری تا اوج
ومیکوبی به دامانم
نمیدانم... نمیدانم...
اگر گاهی تو خاموشی
وگه من را فراموشی
ولی دانم که تو هستی
همین جایی که من هستم
درون من و در قلبم
خداوندا بگیر این قلب پردرد را
اگر خواهی صفایش ده
اگر خواهی جلایش ده
یاد آرم که تو بودی و من و خلوت و خاموشی شب
و فضا پر شده از عطر دلارای خداوند بزرگ
و تو جاری شده بودی چون رود
باهمان زمزمه ی جادویی
در همه چشم و دل و جان و تنم
"نغمه ی مرغ شباویز
عطر خوب شب بو
و سکوت من و شب در هم آمیخته بود"
ترس گمگشتن و دلشوره ی از تاریکی
ز دلم پر زده بود
و هراس گذر ثانیه ها بی قرارم می کرد
لحن زیبای کلامت و حریر سخنت
نرم نرمک زنوازش چو غزل
می نشست بر دل من
غرق دریای وجودت شده بودم آن شب
و تو آرام و عمیق نگهم می کردی
و ندانستی در آن گرماگرم
شب چشمان تو و راز تو و مخمل ناز نگهت
می کشانید مرا تا به کجا...........
.
.
.
سالها میگذرد زان شب رویایی ناب
وکنون جای تو خالیست
میان من و خاموشی شب
وسکوت...........
و سکوتم همه فریاد من است
و هراسم گذر ثانیه هاست
که چه آرام و خرام
غافل از خاطر آزرده ی من
از کنار شب من میگذرند
آه از فاصله ها که چنین بی رحمند........
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه، چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند، شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه ی من
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستانی جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم،
کاش چون پاییز بودم
فروغ فرخزاد
منم زیبا...
بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت از ذرهای ناچیز
صدایم کن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیهات کردم
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیکتر از تو، به تو
اینک صدایم کن
رها کن غیر ما را، سوی ما باز آ
منم پروردگار پاک بیهمتا
منم زیبا، که زیبا بندهام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو میگوید:
تو را در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی کن
عزیزا، من خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی، یا صدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشکآلودهات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را
بجو ما را
تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما
و عاشق میشوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاک باایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن، اما دور
رهایت من نخواهم کرد
بخوان ما را
که میگوید که تو خواندن نمیدانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما خدای دیگری داری؟
رها کن غیر ما را
آشتی کن با خدای خود
تو غیر از ما چه میجویی؟
تو با هرکس به جز با ما، چه میگویی؟
و تو بی من چه داری؟ هیچ!
بگو با من چه کم داری عزیزم، هیچ!!
هزاران کهکشان و کوه و دریا را
و خورشید و گیاه و نور و هستی را
برای جلوه خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت میگفتم
تویی زیباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا، چیزی چون تو را کم داشت
تو ای محبوبتر مهمان دنیایم
نمیخوانی چرا ما را؟؟
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبهات را گرچه بشکستی
ببینم، من تو را از درگهم راندم؟
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا
اما به روز شادیت، یک لحظه هم یادم نمیکردی
به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟
که میترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت، خالقت
اینک صدایم کن مرا، با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بستهات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکستهات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیم
آیا عزیزم، حاجتی داری؟
تو ای از ما
کنون برگشتهای، اما
کلام آشتی را تو نمی دانی؟
ببینم، چشمهای خیست آیا، گفتهای دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبلهات را سوی ما
اینک وضویی کن
خجالت میکشی از من
بگو، جز من، کس دیگر نمیفهمد
به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
شروع کن
یک قدم با تو
تمام گامهای ماندهاش با من
غم دنیا نخواهد یافت پایان
خوشا در بر رخ شادیگشایان
خوشا دلهای خوش، جانهای خرسند
خوشا نیروی هستیزای لبخند
خوشا لبخند شادیآفرینان
که شادی روید از لبخند اینان
نمیدانی- دریغا- چیست شادی
که میگویی: به گیتی نیست شادی
نه شادی از هوا بارد چو باران
که جامی پر کنی از جویباران
نه شادی را به دکان میفروشند
که سیل مشتری بر آن بجوشند
چه خوش فرمود آن پیر خردمند
وزین خوشتر نباشد در جهان پند
اگر خونین دلی از جور ایام
« لب خندان بیاور چون لب جام»
به پیش اهل دل گنجیست شادی
که دستاورد بیرنجی ست شادی
به آن کس میدهد این گنج گوهر
که پیش آرد دلی لبخندپرور
به آن کس میرسد زین گنج بسیار
که باشد شادمانی را سزاوار
نه از این جفت و از آن طاق یابی
که شادی را به استحقاق یابی
جهان در بر رخ انسان نبندد
به روی هر که خندان است خندد
چو گل هرجا که لبخند آفرینی
به هر سو رو کنی لبخند بینی
چه اشکت همنفس باشد، چه لبخند
ز عمرت لحظه لحظه میربایند
گذشت لحظه را آسان نگیری
چو پایان یافت پایان میپذیری
مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت تبسم کن، تبسم!