سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خردها، پیشوایان اندیشه ها و اندیشه ها، پیشوایان دلها و دلها، پیشوایان حواس و حواس، پیشوایان اندام اند [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :16
بازدید دیروز :8
کل بازدید :37818
تعداد کل یاداشته ها : 63
103/9/3
5:59 ص

 



دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بفهمی زندگی بی عشق نازیباست

دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی

به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی

بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها

بخوانی نغمه ای با مهر

دعایت می کنم، در آسمان سینه ات

خورشید مهری رخ بتاباند

دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی

بیاید راه چشمت را

سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر

دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی

با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را

دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا

تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری

و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد

مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است

دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد

با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست

شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا

بخوانی خالق خود را

اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور

ببوسی سجده گاه خالق خود را

دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی

پیدا شوی در او

دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و

با او بگویی:

بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست

دعایت می کنم، روزی

نسیمی خوشه اندیشه ات را

گرد و خاک غم بروباند

کلام گرم محبوبی

تو را عاشق کند بر نور

دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی

با موج های آبی دریا به رقص آیی

و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی

بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی

لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی

به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

در میان هستی بی انتها باید تو می بودی

بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا

برایت آرزو دارم

که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو

اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بگیرد آن زبانت

دست و پایت گم شود

رخساره ات گلگون شود

آهسته زیر لب بگویی، آمدم

به هنگام سلام گرم محبوبت

و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را

ندانی کیستی

معشوق عاشق؟

عاشق معشوق؟

آری، بگویی هیچ کس

دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی

ببندی کوله بارت را

تو را در لحظه های روشن با او

دعایت می کنم ای مهربان همراه

تو هم ای خوب من

گاهی دعایم کن

 


  

واینک این منم حیران وسرگردان

 

در این بیغوله ی دنیا

میان این همه چون و چراهایی

که همچون گردبادی سرکش و مهلک

به هر سو می کشاند پیکر فرسوده ی من را

نمی دانم که فردایم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم

لیک می خواهم

که چون نیلوفرآبی بیابم آفتابم را

رهایی یابم از هر بندی و دستی

و بنشینم کنار چشمه ی ادراک

بنوشم از زلال آبی ایمان

شوم لبریز از حس شکوفایی

به دست آرم سکوتم را

و دریابم خدایم را

و دریابم خودم را من

الهی رهنمایم باش.......


91/10/15::: 5:1 ع
نظر()
  

تازگی ها آفتاب از خود جوابش کرده است
همنشین سایه های اضطرابش کرده است

حال و روزش مثل آدم های معمولی که نیست
غیر عادی بودن دنیا خرابش کرده است

برگ را و مرگ را، پاییز را حس می کند
زرد و سرخ و ارغوانی ها مجابش کرده است

شرح حال بودنش اندازهء یک صفحه نیست،
داغ دارد؛ باغ بی برگی کتابش کرده است

ماهی روحم به اقیانوس هم راضی نبود؛
طفلکی لالایی این برکه خوابش کرده است

طفلکی یک لحظه غفلت کرد،
                         عاشق شد...
                                   و بعــد
تازه فهمیدم کسی آدم حسابش کرده است!!!

تازگی ها، آه اما تازگی ها ،تازگی... 
تازگی ها آفتاب از خود جوابش کرده است


شعر ،
  
  

خداوندا...

 

چه شد آیات قرآنی؟ چه شد آن راه نورانی؟

چه شد دستت؟

چه شد رحمت؟

چرا اینگونه بی تابم؟

تو دوری یا که من خوابم؟

چرا هستی گهی روشن... چنان روشن که میترسم

نه از نورت که از هستت

نه از هستت که از بودت

ولی

ولی... ناگه چنان پرمیکشی تا اوج و دورازمن

فرو میماند از دنیا نگاه پرتمنایم

نگاه زار وگریانم

دودست سرد و لرزانم

به گردش میبری تا اوج

ومیکوبی به دامانم

نمیدانم... نمیدانم...

اگر گاهی تو خاموشی

وگه من را فراموشی

ولی دانم که تو هستی

همین جایی که من هستم

درون من و در قلبم

خداوندا بگیر این قلب پردرد را

اگر خواهی صفایش ده

اگر خواهی جلایش ده

‍ 


شعر ،
  
  

یاد آرم که تو بودی و من و خلوت و خاموشی شب

 

و فضا پر شده از عطر دلارای خداوند بزرگ

و تو جاری شده بودی چون رود

باهمان زمزمه ی جادویی

در همه چشم و دل و جان و تنم

"نغمه ی مرغ شباویز

عطر خوب شب بو

و سکوت من و شب در هم آمیخته بود"

ترس گمگشتن و دلشوره ی از تاریکی

ز دلم پر زده بود

و هراس گذر ثانیه ها بی قرارم می کرد

لحن زیبای کلامت و حریر سخنت

نرم نرمک زنوازش چو غزل

می نشست بر دل من

غرق دریای وجودت شده بودم آن شب

و تو آرام و عمیق نگهم می کردی

و ندانستی در آن گرماگرم

شب چشمان تو و راز تو و مخمل ناز نگهت

می کشانید مرا تا به کجا...........

.

.

.

سالها میگذرد زان شب رویایی ناب

وکنون جای تو خالیست

میان من و خاموشی شب

وسکوت...........

و سکوتم همه فریاد من است

و هراسم گذر ثانیه هاست

که چه آرام و خرام

غافل از خاطر آزرده ی من

از کنار شب من میگذرند

آه از فاصله ها که چنین بی رحمند........


شعر ،
  
  

سهم امشب من

از تمام آسمان

شاید

همین یک " آه " باشد

که از بستر تنهایی بی نهایتم

... تا آن دوردست ها که هستی

جاریست

به سویت

پروازی به راه دارم

همین امشب... 






91/9/29::: 10:37 ع
نظر()
  

 
الا ای برف!
چه می ‏باری بر این دنیای ناپاکی؟
بر این دنیا که هر جایش
رد پا از خبیثی است

مبار ای برف!
تو روح آسمان همراه خود داری
تو پیوندی میان عشق و پروازی
تو را حیف است باریدن به ایوان سیاهی‏ها
تو که فصل سپیدی را سرآغازی
مبار ای برف!
 


  

خوبم...باور کنید...

اشکها را ریخته ام...غصه ها را خورده ام...

نبودنها را شمرده ام...

این روزها که میگذرد خالی ام...

خالی از خشم،نفرت،دلتنگی ...و حتی از عشق...

خالی ام از احساس...




  

داریم به آخر پائیز میرسیم، همه دم می‌زنند از شمردن جوجه‌ها!
روی تختت امشب،
بشمار، تعداد دل‌هایی را که به دست آوردی…
بشمار، تعداد لبخند‌هایی که بر لب دوستانت نشاندی…
بشمار، تعداد اشک‌هایی که از سر شوق و غم ریختی…
فصل زردی بود، تو چقدر سبز بودی؟!
جوجه‌ها را بعداً با هم می‌شماریم… !!!


  

قفسی خواهم ساخت

سهم من از دنیا...

قفس و تنهاییست!

من به تنهایی خویش

مغرورم!

نه کسی در دوردست

نه کسی نزدیک است

و امید من

فقط تنهایی است...

تو برو شاد بمان

غم و تو

ممکن نیست

قفسم مال من است...

تو برو پرواز کن!


  
<   <<   6   7      >