واینک این منم حیران وسرگردان
در این بیغوله ی دنیا
میان این همه چون و چراهایی
که همچون گردبادی سرکش و مهلک
به هر سو می کشاند پیکر فرسوده ی من را
نمی دانم که فردایم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم
لیک می خواهم
که چون نیلوفرآبی بیابم آفتابم را
رهایی یابم از هر بندی و دستی
و بنشینم کنار چشمه ی ادراک
بنوشم از زلال آبی ایمان
شوم لبریز از حس شکوفایی
به دست آرم سکوتم را
و دریابم خدایم را
و دریابم خودم را من
الهی رهنمایم باش.......
تازگی ها آفتاب از خود جوابش کرده است
همنشین سایه های اضطرابش کرده است
حال و روزش مثل آدم های معمولی که نیست
غیر عادی بودن دنیا خرابش کرده است
برگ را و مرگ را، پاییز را حس می کند
زرد و سرخ و ارغوانی ها مجابش کرده است
شرح حال بودنش اندازهء یک صفحه نیست،
داغ دارد؛ باغ بی برگی کتابش کرده است
ماهی روحم به اقیانوس هم راضی نبود؛
طفلکی لالایی این برکه خوابش کرده است
طفلکی یک لحظه غفلت کرد،
عاشق شد...
و بعــد
تازه فهمیدم کسی آدم حسابش کرده است!!!
خداوندا...
چه شد آیات قرآنی؟ چه شد آن راه نورانی؟
چه شد دستت؟
چه شد رحمت؟
چرا اینگونه بی تابم؟
تو دوری یا که من خوابم؟
چرا هستی گهی روشن... چنان روشن که میترسم
نه از نورت که از هستت
نه از هستت که از بودت
ولی
ولی... ناگه چنان پرمیکشی تا اوج و دورازمن
فرو میماند از دنیا نگاه پرتمنایم
نگاه زار وگریانم
دودست سرد و لرزانم
به گردش میبری تا اوج
ومیکوبی به دامانم
نمیدانم... نمیدانم...
اگر گاهی تو خاموشی
وگه من را فراموشی
ولی دانم که تو هستی
همین جایی که من هستم
درون من و در قلبم
خداوندا بگیر این قلب پردرد را
اگر خواهی صفایش ده
اگر خواهی جلایش ده
یاد آرم که تو بودی و من و خلوت و خاموشی شب
و فضا پر شده از عطر دلارای خداوند بزرگ
و تو جاری شده بودی چون رود
باهمان زمزمه ی جادویی
در همه چشم و دل و جان و تنم
"نغمه ی مرغ شباویز
عطر خوب شب بو
و سکوت من و شب در هم آمیخته بود"
ترس گمگشتن و دلشوره ی از تاریکی
ز دلم پر زده بود
و هراس گذر ثانیه ها بی قرارم می کرد
لحن زیبای کلامت و حریر سخنت
نرم نرمک زنوازش چو غزل
می نشست بر دل من
غرق دریای وجودت شده بودم آن شب
و تو آرام و عمیق نگهم می کردی
و ندانستی در آن گرماگرم
شب چشمان تو و راز تو و مخمل ناز نگهت
می کشانید مرا تا به کجا...........
.
.
.
سالها میگذرد زان شب رویایی ناب
وکنون جای تو خالیست
میان من و خاموشی شب
وسکوت...........
و سکوتم همه فریاد من است
و هراسم گذر ثانیه هاست
که چه آرام و خرام
غافل از خاطر آزرده ی من
از کنار شب من میگذرند
آه از فاصله ها که چنین بی رحمند........
سهم امشب من
از تمام آسمان
شاید
همین یک " آه " باشد
که از بستر تنهایی بی نهایتم
... تا آن دوردست ها که هستی
جاریست
به سویت
پروازی به راه دارم
همین امشب...
خوبم...باور کنید...
اشکها را ریخته ام...غصه ها را خورده ام...
نبودنها را شمرده ام...
این روزها که میگذرد خالی ام...
خالی از خشم،نفرت،دلتنگی ...و حتی از عشق...
خالی ام از احساس...
داریم به آخر پائیز میرسیم، همه دم میزنند از شمردن جوجهها!
روی تختت امشب،
بشمار، تعداد دلهایی را که به دست آوردی…
بشمار، تعداد لبخندهایی که بر لب دوستانت نشاندی…
بشمار، تعداد اشکهایی که از سر شوق و غم ریختی…
فصل زردی بود، تو چقدر سبز بودی؟!
جوجهها را بعداً با هم میشماریم… !!!