تماشایی ترین تصویر دنیا می شوی گاهی
دلم می پاشد ازهم بس که زیبا می شوی گاهی
حضور گاهگاهت بازی خورشید با ابراست
که پنهان می شوی گاهی و پیدا می شوی گاهی
به ما تا میرسی کج می کنی یکباره راهت را
ز ناچاریست، گرهم صحبت ما می شوی گاهی
دلت پاک است اما با تمام سادگی هایت
به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی
تو را از سرخی سیب غزل هایم گریزی نیست
تو هم مانند حوا زود اغوا می شوی گاهی
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری:
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را
اشاره ای کنم, انگار کوه کن بودم
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم
غریب بودم, گشتم غریب تر امّا:
دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم
محمد علی بهمنی
دوش دیوانه شدم ، عشق مرا دید و بگفت
آمدم ،نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو
گفتم اى عشق من از چیز دگر نمى ترسم
گفت آن چیز دگر نیست، دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهاى نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلى! جز به سر هیچ مگو
مولانا
و سکوت میکنی
و فریاد زمانم را نمیشنوی.
یک روز،
من سکوت خواهم کرد
و تو آن روز برای اولـین بار
مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید…!
حسین پناهی
جای مردان سیاست، بنشانید درخت
تا هوا تازه شود..
سهراب سپهری
به خودت کمی اهمیت بده ..
وگرنه لا به لای زندگی از بین میروی ..
و هیچ کس هم نمیفهمد …
کوتزی
حقیقت را می خواهی ؟
پس به همهچیز شک کن …
نیچه
مَردم عوض نمیشن، فقط خود واقعیشون رو نشون میدن.
آنه اِنرایت
باید دلت از سنگ باشد
که این همه شکست را تاب بیاوری
و چشم به راه آینده ای بمانی
که می دانی چیزی کم از گذشته ندارد …
رومن گاری
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا!
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟
رسول یونان
به هر اندازه که زن آرام و مطیع و با عصمت و با عفت است
به همان اندازه قدرت فرمانروایی او شدیدتر و استوارتر است
ژول میشله
گاهی وقتها دادن شانس دوباره به کسی مثل دادن یه گلوله اضافه است. برای اینکه بار اول نتونسته خوب تو رو هدف بگیره!
آل پاچینو
مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند، اگر خالی بمتند، مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت میکند…
نادر ابراهیمی
هیچ چیز در دنیا ارزش آن را ندارد که آدم از آنچه دوست دارد دست بکشد.
آلبر کامو
در همین لحظه که من در حال نوشتنم، در گوشه ی دیگری از جهان، انسان های زیادی گرسنه اند. اگر «ژان پل سارتر» بود می گفت من در برابر این گرسنگی مسئولم. البته من اعتراض می کردم: من نمیدانم آنجا چه خبر است و برای تغییر وضع اسفبار موجود، کار چندانی از دستم برنمی آید. ولی سارتر می گفت این منم که انتخاب کرده ام بی خبر بمانم و به جای آنکه خود را درگیر این وضع اسفبار کنم، در این لحظه ی خاص فقط بنویسم. می توانستم فراخوانی بدهم و اعانه جمع کنم یا از طریق ارتباطاتی که در اصحاب رسانه دارم، توجه همگان را به وضع موجود جذب کنم، ولی انتخاب کرده ام آن را نادیده بگیرم. من در برابر آنچه می کنم و آنچه انتخاب می کنم که نادیده بگیرم، مسئولم.
رواندرمانی اگزیستانسیال – اروین د یالوم
بیا وداع کنیم ،
اگر بنا باشد کسى از ما بماند ،
همان به که تو بمانى ..
کینه ى تو به کار این دنیا بیشتر مى آید تا عشق من!
محمود دولت آبادى
این منم که گم شده ام ،
یا تویی که پیدا نمیشوی …
عباس معروفی
شهامت میخواهد
دوست داشتن کسی که
هیچ وقت
هیچ زمان
سهم تو نخواهد شد!
ویسلاوا شیمبورسکا
خیلی راحت است که آدم ، روز به همه چیز بیاعتنا باشد ،
اما شب همه چیز فرق می کند …
ارنست همینگوی
ابله ترین دوستان ما ، خطرناکترین دشمنان ما هستند …
سقراط
بهتر است به جای لگد کوبیدن به در ، کلید آن را پیدا کنید.
هنری فورد
عیب جامعه این است که همه می خواهند آدم مهمی باشند و هیچ کس نمی خواهد فرد مفیدی باشد.
وینستون چرچیل
بزرگترین خطری که بسیاری از ما با آن روبرو هستیم، پایین و دست یافتنی بودن اهدافمان است و نه بزرگ بودن و دست نایافتنی بودن آنها.
میکل آنژ
فکر شما هر چه باشد، شما همان هستید و محال است که بتوانید از فکر خود بزرگتر شوید و یا از حدود فکر خویش تجاوز نمایید.
موریس مترلینگ
این کوه مگر چند تن وزن دارد؟!
با تیشه ام
تخت سنگ ها را خرد می کنم
می دانم اگر کوه کنار برود
چراغ های شهر تو معلوم می شود
و ما هر شب می توانیم
با کلید های خانه و پلک های پنجره
از دور به هم چشمک بزنیم.
رضا ثروتی
پریدن از فرش به عرش
یا ماندن شبیه عکسهای فوری؟
فرقی نمیکند.
جهان تاریکخانهایست
که حقیقتاش را پی در پی
در تصویرها ظهور میکند.
رویا پویا
اندکی بدی در نهادِ تو
اندکی بدی در نهادِ من
اندکی بدی در نهادِ ما …
و لعنت جاودانه بر تبارِ انسان فرود میآید.
شاملو
دنیا به رو ی سینه ی من، دست رد گذاشت !
بر هر چه آرزو به دلم بود، سد گذاشت !
مادر، دو سیب چید و به من داد و گفت: عشق!
این را به پای هر که فرا می رسید، گذاشت !
من سیب زرد خاطره را گاز می زدم !
او سیب سرخ حادثه را در سبد گذاشت !
قبل از تولدم به سه تا نقطه می رسید .... !
اما به جای روز تولد عدد گذاشت !
دنیا شنیده بود که من شعر می شوم !
ناچار روی سینه ی من دست رد گذاشت !
پا روی پا گذاشتم و دست روی دست !
تا یک نفر رسید تن شیشه را شکست !
از حد و مرز شیشه کمی بیشتر شدم !
حجمی شدم که در بدنش دانه ای نشست !
هی جان گرفت در من و از من مرا گرفت !
تا شد گیاه در دل این خاک ریشه بست !
هر شاخه اش جوانه زد و شاخه شاخه شد!
گل شد، بزرگ شدو تن شیشه را شکست !
از نو کسی به داد دل شیشه می رسد !
هی چسب می زندو نمیداند آنچه هست!
گلدان زخم خورده ی قیمتیست !
که یک دانه در غریزه ی سردش به گل نشست !
دیگر خیال زخم و ترک نیست بعد از این !
این دانه مدرک سر پا بودن من است !
کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته ی ما را می برد
چشم ما را می شست
راز لبخند به لب می آموخت
کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود
و قفس ها همه خالی بودند
آسمان آبی بود
و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید
کاش می شد که غم و دلتنگی
راه این خانه ی ما گم می کرد
و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم
و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید
و کمی مهربان تر بودیم
کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد
گل لبخند به مهمانی لب می بردیم
بذر امید به دشت دل هم
کسی از جنس محبت غزلی را می خواند
و به یلدای زمستانی و تنهائی هم
یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم
کاش می فهمیدیم
قدر این لحظه که در دوری هم می راندیم
کاش می دانستیم راز این رود حیات
که به سرچشمه نمی گردد باز
کاش می شد مزه خوبی را
می چشاندیم به کام دلمان
کاش ما تجربه ای می کردیم
شستن اشک از چشم
بردن غم از دل
همدلی کردن را
کاش می شد که کسی می آمد
باور تیره ی ما را می شست
و به ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست
اخم بر چهره بسی نازیباست
بهترین واژه همان لبخند است
که ز لبهای همه دور شده ست
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم
قبل از آنی که کسی سر برسد
ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم
شاید این قفل به دست خود ما باز شود
پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند
همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم
کاش در باور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پیدا می شد
دست گرمی که تکانی بدهد
تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان
و کسی می آمد و به ما می فهماند
از خدا دور شدیم
کاشکی ، واژه درد آور این دوران است
کاشکی ، جامه مندرس امیدی است
که تن حسرت خود پوشاندیم
کاش می شد که کمی
لااقل ، قدر وزن پر یک شاپرکی
ما ، مسلمان بودیم ...
شعر از : کیوان شاهبداغی
یک دقیقه سکوت برای ؛
برای تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کودکانه باقی ماندند ..
برای امیدهایی که ناامید شد ...
برای شب هایی که با اندوه سپری شدند ...
برای قلبی که له شد ...
برای حرف هایی که گفته نشد ..
برای خنده هایی که بغض شد ...
برای بغض های که فروخورده شدند......
برای فریاد هایی که سکوت شد ...
برای دلتنگی هایی که انکار شد ...
برای چشمانی که همیشه بارانی ماندند ...
پشت سرم حرف بود حدیث شد!
می ترسم آیه شود! ...
سوره اش کنند به جعل!
بعد تکفیرم کنند این جماعت نا اهل...
قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی .
کفش های من را بپوش و در راه من قدم بزن .
از خیابان ها، کوهها و دشت هایی گذر کن که من کردم .
اشکهایی را بریز که من ریختم .
دردها و خوشی های من را تجربه کن ...
سال هایی را بگذران که من گذراندم
روی سنگ هایی بلغز که من لغزیدم .
دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن .
همانطور که من انجام دادم …
بعد ، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی